جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

جان من بنويس...

خودكار مي‌خواهد -ماماني به من « اوكتار » مي‌دي؟ با دست چپ خودكار را از دستم مي گيرد و خط‌خطي‌هاي ريزي روي كاغذ مي‌آورد...مي‌پرسم چي‌نوشتي؟ - نوشتم آوا ساعت هشت بيدار شد. با هم بازي ‌كرديم...   ...
27 شهريور 1392

سفر به خانه پدري

از سفر برگشتيــــــم . چند روزي خرم‌آباد بوديم. خانه پدري! و آرامش قديمي اين خانه كهنه و دلباز  را نفس كشيديـــــــــم. نه فقط من! بلكه همسرم هم عاشق آنجاست. به هر حال اين خانه براي ما تنها جاييست كه از هر استرس و مشغله‌اي به‌دور است... اما دختركان دلرباي ما! كلا در حياط ولو بودند... عاشق آب‌بازي و دويدن در حياط! و من همچنان از ترس بادهاي نيمچه سرد شهريور هي لباس خيس عوض مي كردم و تهديد مي كردم كه اگر به حياط برويد چنين مي كنم و چنان مي كنم... اما خب! دلبركان خودشان مي دانستند كه آنجا آنقدر هوادار داند كه از دست من كاري ساخته نباشد. و اين‌طور بود كه تا در باز مي شد در يك چشم بهم زدن آوا كنار شير آب حياط بود...
24 شهريور 1392

صورتي دلنواز است...

لب‌هايشان صورتي است... گونه هايشان صورتي‌است... اما كمي كمرنگ‌تر از لبها.... لباسشان اغلب صورتي ‌است... فرقي نمي كند... گاهي پررنگ‌تر... گاهي كمرنگ‌تر.... و اگر صورتي نبود حتما پاپيوني دارد كه صورتي باشد.... صورتي رنگ لحظه‌‌هاي ماست.... رنگ آشناي خانه ما...!   صورتي‌ رنگ لبخند خداست... !    و دختر عزيزترين موجود عالم است!   دخترهاي صورتي‌‌مامان! جانان و آواي قشنگم! روزتان مبارك! روز همه دخترهاي صورتي دنيا مبارك! ...
16 شهريور 1392

اندراحوالات شهريورماه

  شهريورماه براي ما دو بخش كاملا متفاوت داشت... قسمت اولش همان روزهاي پردغدغه بابا بود و چه بسا سخت‌ترين و پرمشغله‌ترين روزهاي سال براي او و همينطور براي ما ! ... و بخش دومش پايان يكسال تلاش پدر و چند روزي استراحت او تا شروع دوره جديد! نمي‌دانم حالا مي توانيم به سفر اميدوارباشيم؟يا نه؟   اين هم ناز و اداهاي يك صبح تعطيل!           مسواك زدن به سبك آوا جون! گاهي هم مجبوريم سر دو تا نوگل تازه شكفته را اين‌طوري گرم كنيم! و البته ما كماكان سر قول و قرار مادر-دختري خود هستيم. دلبند درياچشم ما اين روزها عاشق كيتي شده ! دوت...
16 شهريور 1392

كاش دركت كنم...

 شمع سه سالگي‌ات را فوت كردي. سه سال در كنار تو مادري كردن چه حس زيبايي است... و حالا سه ساله شدي... هر لباسي را كه دوست داري مي پوشي...از احساساتت حرف مي زني (و البته درگوشي بگويم) كمي هم لجباز و حرف ‌گوش‌نكن... روان‌شناسي درهم پيچيده سه‌سالگي را مي خوانم...جانِ‌مادر همه ويژگيهايش را تو يك‌جا داري. و حالا من مي دانم... مي دانم كه اوج بروز لجبازي سه سالگي‌است... مي‌دانم كه بخش مهمي از شخصيت‌ تو به‌نام «من» با «خودم خودم» گفتن‌هايت دارد شكل مي گيرد ... مي‌دانم كه هيجان حركت داري و داري اوج جنب‌وجوش زيباي كودكانه‌ را سپري مي&...
2 شهريور 1392

اولین یلدای آوا

    آوای قشنگ زندگیمون در شب یلدا! شب یلدا خونه عزیز و باباجون مهمون بودیم... اما از همون اول جانان خانوم که بعد از مدتها همبازیاشو دیده بود شروع کرد به بازی و شلوغی... در عکس بالا هم جانان همراه با پسرعموها مشغول‌ شلوغ‌کاری هستن! و سه تایی تو کمد رفتن... خدا به داد عزیز برسه که بعد از رفتن ما باید مفصلا خونه تکونی کنه! البته شواهد نشون می ده که اول جانان رفته تو کمد...!     اینم یکی از نقاشی های جانان خوشگلم ... که همراه با خوندن شعر چشم چشم دو ابرو ... نقاشی کشیده  و  البته آدمک جانان  یه پا داره که به گردنش وصل شده! ...
18 دی 1391

‍ آوای قشنگمون ۵ ماهه شد...

امروز ۱۴ آذر ماهه! و ۵ ماه تمام از روز ۱۴ تیر ۹۱  روزی که فرشته کوچولومون زمینی شد می گذره! عزیز دل مامان ۵ ماهگیت مبارک ! گل من بیشتر بخند ! تا عطر وجودت بیشتر و بیشتر فضای خونه رو عطر آگین کنه! خورشیدم بیشتر بتاب! بذار تا خونه از وجود پربرکت تو و جانانمون نورانی تر بشه! پی‌نوشت: وقتی شروع به نوشتن این پست کردم دوست داشتم خیلی بیشتر از این بنویسم. اما نشد... اونایی که مامان دو تا وروجک هستن بیشتر منو درک می کنن...و می دونن که وقتی قلبت شده دو تا قلب که دیگه تو سینه خودت نیست و کمی اونطرف‌تر هر کدوم واسه خودش می‌زنه دیگه تو مال خودت نیستی ... دیگه چشمات مال خودت نیست...باید اون دو تا قلب رو دنبال کنه...گوشهات هم مال خود...
14 آذر 1391
1